گوهرشاد آغا همسر شاهرخ میرزا حاکم ایران بود که مرکز حکومتش طوس( مشهد) بود. گوهرشاد زنی مومنه و عفیف بود.او تصمیم گرفت که در کنار حرم امام رضا علیه السلام مسجدی بنا کند.تا آیندگان نام او را از یاد نبرند.ساختمان مسجد در حال ساختن بود و کارگران مشغول کار بودند.روزی از روزها گوهرشاد تصمیم گرفت که از پیشرفت کار ساختمان بازدید کند . در حین بازدید از مسجد یکی از کارگران مسجد که جوانی برنا بود .تا چشمش به گوهرشاد که در زیبایی سرآمد زنان بود افتاد عاشق او شد واین عشق حرام آنچنان در دل جوان آتش افکند که توانای کار کردن نداشت و بیمار گشت و در گوشه خانه افتاد . مادر جوان هر چه طبیب اورد به نتیجه ای نرسید وهمه متفق القول بودند که این مرض روحی است. مادر جوان به او التماس کرد که بگوید برای او چه اتفاق افتاده است .تا اینکه جوان زبان باز کرد و ماجرای عشقش به گوهرشاد را به مادر گفت و از مادر قول گرفت تا برایش چاره کند. مادر روزی در محل گذر گوهرشاد نشست و هنگامی که گوهرشاد را دید خود را به پای او افکند و ماجرا را گفت و گوهرشاد را به عیادت بیمار آورد.گوهرشاد تا حال جوان را دید چاره ای اندیشید و به جوان گفت من به عقد تو در میآیم اما من باید کاری کنم و تو نیز باید قول دهی که کاری انجام دهی.کار تو اینست که چهل شب در محراب مسجد تا صبح به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول شوی و بعد از چهل روز من کارم که طلاق از شاهرخ میرزا است را انجام میدهم و به عقد تو در میآیم . روزها گذشت و گذشت .....
تا روز چهلم از راه رسید.
گوهرشاد بنا به قولش به دیدار جوان رفت و به او گفت که من آماده ام که به عقد تو در بیایم.
جوان تا گوهرشاد را دید از او پرسید تو که هستی و چه میگویی من تو را نمیشناسم. گوهرشاد ماجرا را برای جوان تعریفکرد.
جوان گفت: من معشوقی یافته ام که تو در برابر او ذره ای ، من چگونه از معشوقم جدا شوم و دل به عشق تو دهم.من عاشق خدا شده ام . و دوباره مشغول عبادت شد.
نظرات شما عزیزان: